در را پشت بند حرفش بست و باز هم نگاه بی پروایش را در چشمانم دقیق کرد.
چیشده؟ تو مگه نرفتی؟
دست هایم را در جیب مانتویم فرو برده و اتصالی نگاهمان را قطع کردم همانطور که به طرح روی بازویش نگاه میکردم لب زدم
داشتم میرفتم این مرد رو جلوم دیدم ترسیدم برگشتم.
سکوتش بی اندازه طولانی شد و موجب شد سر بلند کنم نگاه خیره اش به آنی باز هم قفل چشم هایم شد.
از نگاه کنکاش گرانه اش باز هم ترس به دلم چنگی انداخت با صدایی تحلیل رفته زمزمه کردم چیه خب چرا اینجوری نگاه میکنید؟ ببخشید اون مرد بره منم میرم تاکسی پایین تر پارک کرده
سری تکان داد و لبش را به دندان کشید نچی گفت و بی آنکه نگاهش را قالف کند، گفت:
الان دقیقا از چی ترسیدی من نفهمیدم هنوز اونقدرها هم دیر موقع نشده همینجا بمون برم جنسش رو بیارم بدم بهش دم در نگهش داشتی
سری به نشان فهمیدن تکان دادم مشتهایم را درون جیبم آنقدر فشرده بودم که یقینا ردی از ناخون های کوتاهم بر کف دستم نقش افتاده بود لرزی که منشأ اش استرس بود داشت تمام جانم را میلرزاند… نگاهم بی اختیار باز هم به سمت حوضی که حال اثری از موجهای فرضی دست سازم درونش نمانده بود کشیدم. قدم های خسته ام سمتش به حرکت کرد.
نگاهی به عکس خویش درون آب شفاف حوض انداختم چشمانم بی فروغ تر از هر زمانی و رنگ پریدگی ام از عکس درون آب مشهود بود دستی به شالم کشیدم و تمام تارهای بیرون آمده را به زیرش راندم.
با شنیدن صدای پای آن پسر قدمی از حوض فاصله گرفتم و به اویی که بی توجه به من به سمت خروجی گام بر میداشت چشم دوختم.
از در خارج شد و در را نیمه باز گذاشت دلم خانه را میخواست خالی بود اما حداقل سرپناهی داشتم تا آن حس ترس را از دلم برهاند مادر نبود پدر نبود اما حداقل دری بود که به روی تمام زشتی های دنیا ببندم و قفلی که برای خود حصارش کنم….
چرا سرنوشت همیشه مرا در صحنه هایی حاضر میکرد که تهش تنهایی ام به صورتم سیلی می شد؟! چرا در هر مکانی در هر زمان و موقعتی باید فکرم به نبود حامی ای حمله میکرد و دستان بی پناهی وحشیانه مرا به آغوش می گرفت؟