نگاهت، بی‌روح، مرا به آغوشی کشاند که از ابتدا هم قرار نبود گرم باشد. در زمان، مثل یک شیء بی‌جان، فرو رفتم. هر حرکت، بی‌فایده بود؛ فقط بیشتر غرق می‌شدم. و آغوشت، مثل یخ، مرا در خود گرفت. نمی‌دانم چرا به چیزی دل بستم که هیچ احساسی نداشت.

کیاشا، مردی که سال‌هاست از خانواده‌اش بریده، با خبر قتل برادرش به خانه بازمی‌گردد. اما چیزی در این پرونده درست نیست. قاتل دستگیر شده، اما انگیزه‌اش مبهم است. کیاشا تصمیم می‌گیرد از خواهر قاتل انتقام بگیرد، اما هرچه بیشتر به او نزدیک می‌شود، رازهایی از گذشته برملا می‌شود که همه چیز را زیر و رو می‌کند.

نازنین، خبرنگار تحقیقی، در حال بررسی یه پرونده فساد توی شهرداریه که سرنخ‌هاش به بهرام، عشق قدیمیش، می‌رسه. حالا باید انتخاب کنه: افشای حقیقت یا حفظ رابطه‌ای که هنوز براش مهمه.

غمِ سنگین رسوایی همسر، پدر بیتا را از پا انداخت و بیماری‌ای که از این درد جانکاه سرچشمه گرفته بود، سرانجام زندگی او را گرفت. میراثی که به جا گذاشت چیزی جز بدهی‌های فراوان نبود—باری که بر دوش فرزندانش نشست. رضا، فرزند ارشد، با تصمیمی قاطع اداره‌ی کارگاه را در دست گرفت تا بدهی‌ها را پرداخت کند. بیتا نیز، که نمی‌خواست سربار خانواده باشد، از برادرش خواست تا اجازه دهد او نیز کار کند و سهمی در این مبارزه داشته باشد. اما…

گوهر، زنی با قلبی شکسته، در فضای مجازی با پسری جوان آشنا می‌شود. احساسات سرکوب‌شده و نیاز به هم‌صحبتی باعث می‌شود او به سرعت به شاهرخ اعتماد کند. اما این اعتماد بی‌محابا، زمانی که شاهرخ به دختر گوهر علاقه‌مند می‌شود، به چالشی بزرگ تبدیل می‌شود.

همتا، دختری با صفا، با حسام که دچار مشکلات رفتاری و روانی‌ست ازدواج می‌کند، اما شب اول عروسی‌شان با حادثه‌ای عجیب همراه می‌شود که...

گویی خود را برای دیداری خاص آماده می‌کرد؛ با دقت، موهای خرمایی‌رنگش را بالا جمع کرد و با لطافتی خاص، شال آبی را روی سر مرتب کرد. نگاهی عاشقانه به تصویرش در آینه‌ی قدیمی مادرش انداخت و لبخند زد.

پس از یک تراژدی خانوادگی، آرمین که مردی موفق و ثروتمند است، به دنبال فردی مناسب برای مراقبت از فرزند خردسالش می‌گردد. آشنایی او با نیلوفر، دختری سرزنده، مسیر زندگی‌اش را تغییر می‌دهد.